22 روز گذشت
پارسال این موقع حتی تصورش رو هم نمی کردم که قراره سال بعد یه دختر ناز و دوست داشتنی داشته باشم. یعنی هیچ کدوم از اطرافیان که منو خوب می شناختن هم تصور نمی کردن. بعضی وقتا ساعتها بهت نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم که این دختر منه. حتی اولاش همش فکر می کردم که تو مهمونی اومدنی خونه ما و به زودی قراره بری خونه خودت!!! پذیرفتن این موضوع که تو همون موجود کوچولویی هستی که 9 ماه تو شکمم بودی خیلی کار دشواری شده. احساس می کنم بابایی هم هنوز با وجودت کنار نیومده. مثلا وقتی کسی باهات حرف می زنه و می گه برو بغل مامانت شیر بخور. من تو فکر فرو می رم یعنی من مامان شدم. چقدر زود گذشت. 22 روزه تو قدم به خونه ما گذاشتی و خانواده ما بزرگتر شده ام...
نویسنده :
شهره
23:46